ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

انگشت بریده

1392/2/27,28 عرضم به حضورتون دیروز مامانی طی یک تماس تلفنی  بنده رو برای شام به منزلشون دعوت کردن و بنده هم که از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون ، مثل همیشه حاضر به یراق بودم. غروب که رفتم خونشون ریحانه تازه از خواب بیدار شده بود و با موهای ژولیده و چشمای پف کرده  اومد به استقبالمو شروع کرد به آمار دادن از عمه طوبی و عزیز و . . .  شب واسه شام خاله اکرم و عمو سعید هم دعوت بودن و وقتی اومدن ریحانه و فاطمه زهرا کلی با هم بازی کردن. خیلی وقتها هم اونقدر جیغ میکشیدن که مجبور میشدیم یه نموره تن صدامون رو بالا ببریم.  بعد از شام ریحانه یکی از پیراهنای مامانی رو برداشت پوشید و هی میگفت عروس عروس...
28 ارديبهشت 1392

ریحانه خواننده میشود. اما نه از اون مدلاش.....

1392/2/22,23 سامبولی عرضم به حضورتون که دیشب ریحانه خانمی و مامانی و بابایی قدم رو چشم ما گذاشتنو با حضورشون محفل ما رو نورانی کردن.  خخخخخخخخ (قلنبگیش تو حلقم،  مامانی هندونه ها رو بگذار یخچال خنک شه) وقتی اومدن ریحانه خواب بود و مادرجون هم که شب قبلش باقالی پخته بود. مامانی و بابایی هم از موقعیت استفاده کردنو تا وقتی ریحانه خواب بود یه دل سیر باقالی خوردن.  شب هم ما زنها با کمک همدیگه مخ بابایی رو زدیمو  راضیش کردیم ما رو با ماشین پدرجون ببره بیرون تا من تمرین رانندگی کنم.  آخه از 5 سال پیش که گواهینامه گرفتم تا حالا پشت فرمون ننشستم.  بالاخره موفق شدیمو منم یه کم رانندگ...
25 ارديبهشت 1392

ریحانه خَشِمناک

 1391/2/25 سامبولی دو سه تان دیروز تنها تو اتاق طبقه پایین نشسته بودم و درس میخوندم که یهو در باز شد و ریحانه خانمی و مامانی و بابا اومدن. به محض ورودشون بابایی رفت نونوایی کنار خونه و یه نون سنگک تازه خرید و بس که گشنش بود سه تایی نرسیده و ننشسته مشغول خوردن نون و پنیر گوجه شدن . منم همینجور نگاشون میکردم. در هر صورت نوش جونشون مامانی با خودش کارتهای کلمات ریحانه رو آورده بود و ریحانه هم تک تک کلمات رو درست گفت. قبل از شام ریحانه داشت بازی میکرد یهو اومده به من میگه خاله مرضی جونم دستتو بیار بشکونم. مادرجون با شنیدن این حرفش خندش گرفت و گفت اونوقت خاله مرضی جونمت چی بود وقتی میخوای دستشو بشکونی؟؟؟ ...
25 ارديبهشت 1392

تولد زن دایی

 1392/2/20 سلام روزتون بخیر و شادی همونجوری که تو پست قبل گفتم امروز تولد زندایی زهرا بود.  ما هم که براش کادو گرفته بودیمو  قرار شد امشب همگی بریم خونشون. پدرجون هم که صبح رفتن کربلا. شب مامانی و بابایی و ریحانه خانمی اومدن دنبال من و مادرجون و با هم رفتیم خونه دایی مهدی. البته ریحانه خانمی خواب تشریف داشتن و تو آسانسور بیدار شد و تا یک ساعت اول در نقش ریحانه خانم بی حوصله نقش آفرینی کرد.  راستی امروز عزیز و آقاجون رفتن خونه جدیدشون ساکن شدن  و گوسفند قربونی کردن. ریحانه و دو تا دختر عموها هم تا میتونستن آتیش سوزوندن و گِل بازی کردن.  بچم امروز بس که با...
21 ارديبهشت 1392

حجامت خانوادگی

1391/2/18,19 سامبولی عامو ما یک سالی بود که تصمیم داشتیم خانوادگی بریم حجامت اما قسمت نمیشد.  تا اینکه امسال بهار تصمیم گرفتیم هر جوری شده این کار رو بکنیم و بنده هم دیروز نوبت گرفتمو طلسم شکسته شد. دیروز غروب منو مامانی و ریحانه و بابایی و دایی مهدی نیم ساعت مونده به تعطیل شدن درمانگاه  رفتیم برای حجامت. که بابایی و دایی و من حجامت رو انجام دادیمو  خین و خین ریزی به پا کردیم ، قرار شد مامانی فرداش حجامت کنه. بعد از حجامت هم بابایی ما رو رسوند خونه دایی مهدی و زندایی هم همش با چایی عسل ازمون پذیرایی میکرد تا حالمون سر جاش بیاد.  وقتی هم که بابایی کاراش تمام شد اومد دنبالمون حالا ا...
20 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام امروز مادرجون از بازار کلی باقالی خریده بود که باید پوست میکندیم. بعد از ظهر هم منو مادرجون همشون رو پوست کندیمو میخواستیم بشوریمشون که یهو زنگ زدن. ریحانه جونی و مامانی و بابایی اومده بودن و بابایی میخواست بره بیرون به کاراش برسه واسه همینم دو تا خانما رو آورده بود پیش ما که تو خونه حوصلشون سر نره. چون ریحانه به باقالی حساسیت داره و اصلا نباید باقالی دور و برش باشه زودی تمام باقالیها رو جمع کردیم و با ظرف گذاشتیم تو حمام. پوستهاشونم مادرجون برد انداخت تو سطل سر کوچه. بعدشم منو مامانی و ریحان رفتیم بازار پیش خونمون و مامانی واسه ریحان یه تیشرت و شلوارک خرید. شب وقتی بابایی اومد مادرجون واسمون آلوچه آورد خورد...
18 ارديبهشت 1392

ریحانه رقاص

 1392/2/16 سامبولی بلیکم امروز دایی مهدی به یه مناسب خیلی خوب که انشاالله اگه خدا بخواد بعدا میگم برامون بستنی خرید  و سهم ریحان جونی هم گذاشتیم یخچال که هر وقت اومد خونمون بدیم بخوره. که خدا رو شکر شب وقتی بابایی میخواست جلسه قرآن مامانی و ریحانه رو آورد پیشمون. اول منو مامانی و ریحانه جونی سه تایی تمام ناخنهامو لاک زدیمو  ریحانه هم ناخنهای پاشو هر کدوم یه رنگ رو زد. بعدشم منو ریحانه با هم رفتیم پایین و بستنی خوردیم. دو نوع بستنی داشتیم. یکی یخی فالوده ای یکی هم سنتی که ریحانه یخی رو انتخاب کرد. یه دونه دیگه هم یخی بود که من واسه خودم آورده بودم اما ریحان اون یکی رو هم گرفت و گفت ای...
17 ارديبهشت 1392

فرشته های مهربون روزتون مبارک

 1392/2/10,11,12 سلام دوست جونیا، مامانای مهربون با تاخیر روزتون مبارک. امیدوارم شاد و سلامت باشید. ما که چهار شنبه غروب همراه عمه طوبی و بابایی و مامانی و ریحانه رفتیم بازار تا برای هر دو تا مامان بزرگ کادو بگیریم. کادوی مادرجون رو که همون شب گرفتیم اما برای عزیز نتونستیم چیزی که میخوایم رو پیدا کنیم و کلی هم بازار رو زیر و رو کردیم. آخرشم واسه شام رفتیم خونه ریحانه جونی که بعدش بریم شاتوت اما متاسفانه دیر رسیدیمو شاتوت بسته بود. دیشبم که ریحانه خانمی همراه مامانی و بابایی و عمه طوبی شام اومدن خونمون که دایی مهدی و زندایی هم بودن. شب هم کادوهای مادرجون رو دادیم هم به مناسبت روز معلم کادوی پدرجون...
12 ارديبهشت 1392

یه پست دارم پر از حرف پر از عکس

1392/2/8 سلام سلام سلام خاله مرمر اومده با یه پست پر حرف و پر عکس شنبه بعد از اذان مغرب و عشا بود که شماره خونه ریحانه جونی افتاد رو گوشیم. نیست منم خیلی زرنگمممممم زودی فهمیدم که این زنگ از اون زنگــــــــــــــــــــاست..... بعععععله درست فهمیده بودم و از همون زنگا بود،  مامانی بنده رو به صرف بچه داری با چاشنیه ناهار دعوت کرد.  منم قبول کردمو تا یه ساعت بعدشم بابایی اومد دنبالم. منم که میدونستم الان مامانی نشسته و داره درس میخونه  واسه فردا و حتما هم تا حالا شام درست نکرده و زود هم میخواد بخوابه واسه شام از بیرون غذا گرفتم. وقتی رسیدم ریحانه خانمی گفت خاله مرضی من جوجه دارمو سه...
9 ارديبهشت 1392

ریحانه خانم لج باز

 1392/2/2 سلام شنبه اخر شب مامانی و بابایی اومدن دنبالم که برای فردا ریحان تنها نمونه. ریحان هم که تو ماشین نشسته بود و کمربندشم بسته بود. اما بسیور بسیور بداخلاق و سرسنگین بود........ حتی با یه من عسل هم نمیشد خوردش........ حتی اگه زیر چشمی هم نگاش میکردم جیغ میکشید و عصبانی میشد، شصتشو کرد تو دهنشو نشسته چرت میزد. بابایی هم اونقدر تو شهر ما رو چرخوند تا ریحان خانم بخوابه قبل از اینکه بیان دنبالم پا درد شدیدی گرفته بودم و حالم خوب نبود. دیگه وقتی رسیدیم خونشون نزدیک بود از درد گریه کنم. با قرص و گرمای شومینه آروم شدم. صبحم با سر درد شدیدی بیدار شدم و ریحان هم وقتی بیدار شد مثل همیشه دنبال بابایی و مام...
4 ارديبهشت 1392